آنیساآنیسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه سن داره

برای آنیسای عزیزمان

ولنتاین مبارک عشقم

     عشق یعنی خنده های کودکم                  عشق یعنی خونه ی گرم و پر محبتم!                        آنیسای عزیزم، عشق زندگی من                                          دوست دارم یه عالمه عروسکم                                                             &n...
25 بهمن 1390

روز نوشت...

انی عزیزم امروز هم مثل روزهای دیگه صبح زود بیدار شدی وبابایی قبل رفتن کمی باهات بازی کرد بعدش من پاشدم و بعد عوض کردن پوشکت بی بی انیشتین گداشتم و باهم صبحونه خوردیم(به شما فرنی دادم).ساعت 10 هم یک سوم سیب خوردی بعدش یه سی دی شاد گذاشتم و کلی نی نای نی نای کردی بعدشم گذاشتمت تو تاب وای خدا چقدر ذوق کردی و می گفتی یااااااااااااااا(هروقت ذوق زده میشی اینو میگی.(بابات میگه رفتارت مثل پسراست واسه همین میخواد واست تفنگ بخره)   بعد کلی بازی و سروصدا الان شیرتو خوردی و خوابیدی منم بالا سرت نشستم نگات میکنم و تو دلم خدا رو هزاران هزار بار شکر میکنم که تو رو دارم الهی قربونت برم عاشقتم عزیزم وقتی می خوابی دلم واست تنگ میشه نفس مامان ...
23 بهمن 1390

یک روز آفتابی

امروز بعد از هفته ها برف و سرما بالاخره هوا آفتابی شد و تونستیم آنیسا خانوم رو به گردش و تفریح ببریم. آنیسا رو گرفتیم و همراه پدر گرامیش رفتیم پارک سر  کوچمون به اصطلاح کمی پیاده روی کرده باشیم. آنیسا هم  که حسابی ذوق زده شده بود با تعجب به همه جا نگاه می کرد. تو پارک هم بغل من و بابا تاب و سرسره بازی کرد.  موقع برگشت هم یک آقای مسن که از شما خوشش اومده بود کتاب بهت هدیه داد. اینم عکسای این روز آفتابی:         وقتی اومدیم خونه و خواستیم بهت غذا بدیم همش تلاش می کردی که خودت بخوری. ما هم تصمیم گرفتیم امروز شما رو به حال خودتون بزاریم. و یه حالی بهتون داده باشیم....
20 بهمن 1390

فرشته کوچولوی ما

عشق کوچولوی من، این روزها می تونی لبه تختت رو بگیری و به حالت نیمه ایستاده وایسی و از بالای تخت پایین رو نگاه کنی چند روزی هست که گوشات رو کشف کردی و هی بهشون دست می زنی و بعد متوجه گوشواره هات می شی و باهاشون بازی می کنی روزها هم وقتی محبتت گل می کنه، صورتت رو محکم می چسبونی به صورت مامانی، نمیدونم شاید بخوای مامانت رو بوس بدی چند روز پیش وقتی بابا از سر کار اومد، هی خودت رو براش لوس می کردی و سرتو میذاشتی رو سینش و بعد چند دقیقه دوباره بابا رو نگاه می کردی و باز سرت رو میذاشتی رو سینش و بغلش می کردی. الهی مامان قربون دل مهربونت بشه. دیروز صبح آقاجون اومده بود دیدنت. با این که یک ماهی میشه ندیدیش ولی اصلا غریبی نکردی و طور...
12 بهمن 1390

7ماهگیت مبارک

زیبای زندگیم امروز 8-11-90، هفت ماه از زندگی در کنار تو می گذره و ثانیه به ثانیه آن برایم با ارزش بوده و هست. دختر نازم اگه بدونی مامانی چقدر خوشحاله که تو رو در کنار خودش داره و اصلا متوجه نمیشه که روزها چطور داره می گذره. دخترکم روز به روز بزرگتر می شه و ما رو بیشتر به خودش وابسته می کنه. مامانی خیــــــــــــــــــــــــــــــــــلی دوســـــــتـــــت دارم      ای تماشایی ترین مخلوق خاکی در زمین آسمانی می شوم وقتی نگاهت می کنم ...
8 بهمن 1390

دختر کو ندارد نشان از پدر

  مامان روزها جات رو جلوی تلویزیون توی حال می ذاره تا تو "انیشتین کوچولو" نگاه کنی و به بازیهای مورد علاقت بپردازی (خوردن هر چی پیشت هست) و مامان به کاراش تو آشپز خونه برسه.   داری تلاش می کنی تا خرست رو بگیری   این روزها سعی داری چهار دست و پا بری و خیلی هم تلاش می کنی، اکثر مواقع هم با صورت نقش زمین میشی اگر ما به افتادنت واکنش نشون بدیم جیغت میره هوا ولی اگه به روی خودمون نیاریم باز هم به تلاشت ادامه میدی   از پنج ماه و بیست روزگی خودت بدون کمک می تونی بشینی   اگه دستات رو بگیریم، شما هم گامهای کوچولو بر می داری و راه میای. گاهی اوقات هم قدمهای ضربدری بر میداری مثل مدلها ...
2 بهمن 1390

عشق کوچولوی مامان

دخترم الان فرنی با حریره بادم،  سرلاک و سوپ می خوری. تا حالا صندلی غذات به شکل تاب بود. از شش ماهگی از تاب به صندلی غذا تغییرش دادیم (صندلی غذات دو حالته هست - تاب - صندلی غذا) . وقتی برای اولین بار گذاشتیمت توش کلی ذوق کردی و هی "هو هو" می گفتی و این طرف اون طرف رو نگاه می کردی.   چند روز پیش رفتیم مرکز خرید و برای دخترم یک سری اسباب بازی های هوشی خریدیم. وقتی اومدیم خونه و اسباب بازی ها رو بهت نشون دادیم شوقت برای گرفتنشون آنقدر زیاد بود که نمدونستی کدوم رو برداری، ولی مامانی، از همه بیشتر عروسکهای انگشتی رو دوست داری. وقتی بابایی با عروسکهای انگشتی باهات بازی می کرد، شما از خنده ریسه می رفتی و تند تند عروسکها رو از دست ب...
2 بهمن 1390
1